قصه عشق-قسمت5


ديكري كاري نمي شد كرد . فقط ازش قول گرفتم كه مرد و مردونه فعلا به كسي چيزي نگه.

اونم يه قول صد درصد داد و رفت دنبال كارش.

من ونازنين هم با هزار كلك وحقه به ملاقاتهاي پنهان خودمون ادامه داديم تا پايان هفته اول عيد

اما چشمت روز بد نبينه،

روز نهم فروردين بود من براي ديدن نازنين رفته بودم. بعد از ظهر كه برگشتم . مطابق معمول بعد از يه سلام وعليك كوتاه به اتاقم رفتم . البته جواب سلام ها امروز يه جور ديگه بود. اما من به روي خودم نياوردم.

چند دقيقه اي بيشتر نگذشته بود كه مادرم با اخمهاي تو هم وارد اتاق شد.

دوباره سلام كردم.

يه عليك سنگين بهم فهموند كه زبون بازي كاري از پيش نميبره پرسيدم اتفاقي افتاده.

مادرم نگاه معني داري به من كرد وگفت: اينو از شما بايد پرسيد.

من خودمو به اون راه زدم و گفتم من ؟ من چيكاره ام كه بايد از من پرسيد.

با لحن طعنه آميزي گفت: عاشق عزيزم ، عاشق.

اينو كه گفت وارفتم . فهميدم داريوش نامرد آخر بند و آب داده.

يه مكث كوتاهي كردم نميدونستم تا چه حد ماجرا درز پيدا كرده

واسه همين گفتم گناه كردم ؟

مادرم تير خلاص رو خالي كرد : نه عزيزم گناه نكردي ..... بعد با لحني عصبي ادامه داد: اما بفرماييد تشريف ببريد بالا منزل دايي جان ، خودتان جواب ايشان را بدهيد. منتظرتان هستند.

سرم گيج افتاد. نشستم رو تخت .....

مادرم بي اعتنا به من ادامه داد ، الان نازنين بيچاره داره هم به جاي خودش ، هم به جاي حضرت عالي جواب پس ميده.

اينو كه گفت : با عصبانيت گفتم مگه ما چيكار كرديم. مگه چه گناهي مرتكب شديم كه بايد جواب پس بديم خوب عاشق هم شديم مگه عشق گناهه ، مگه ما حق نداريم عاشق بشيم.... و همزمان اشك از چشمانم جاري شد.

مادرم در حاليكه سعي ميكرد نشون بده هنوز عصبانيه اومد چندتا آروم تو پشت من زد و گفت بلند شو خرس گنده .مرد كه گريه نميكنه خب عاشق شدين بسيار خب هركي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه. حالا به جاي اين ادا اطوارها بلندشو بريم خونه داييت بداد نازنين بيچاره برسيم.

اينو گفت اضافه كرد: من ميرم آماده بشم.

قبل ازاينكه از در خارج بشه گفتم بابا. گفت همه فهميدن پسر خنگ .آخه تو نميدوني اين خواهر زاده خل وچل من دهنش چفت وبس درست وحسابي نداره.

بلافاصله پرسيدم عصبانيه ؟

گفت كي بابات ؟

با سر تاييد كردم.

گفت از موقعي كه فهميده همه اش ميخنده .

نفس راحتي كشيدم . گفتم حد اقل تو اين جناح در گيري زيادي ندارم.

مونده بودم با دايي چه جوري رو برو بشم.

به درگاه خدا دعا كردم كه با نازنين برخورد تندي نكرده باشه.

ده دقيقه بعد منو مامان وبابا كه همه اش منو نيگاه ميكردو ميزد زير خنده از خونه خارج شديم.

بدستور مامان كه حالا فرماندهي عمليات رو بعهده داشت جلوي يه قنادي و گل فروشي نگهداشتم و اون رفت يه دسته گل و يك جعبه شيريني خريد و برگشت تو همين فاصله پدرم سرش آورد درگوشم و گفت : خوشم اومد. درست دست گذاشتي گل سرسبد .

گفتم بابا چي ميگي ؟

گفت نترس من باهاتم. هواتو دارم. انتخابت بيسته.

بابام و تا حالا اينقدر شنگول نديده بودم.يه كم ته دلم قرص تر شد . اما هنوز نگران نازنين بودم بالاخره رسيديم پشت در خونه دايي اينا مامان دستش رو گذاشت رو زنگ و فشار داد.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, | 1:0 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود